تا حالا شده سر یه چیزی خیلی خودتو تحویل بگیری ولی بعدش چیزی ببینی که با دیدن اون تازه بفهمی هیچی نیستی؟ این اتفاق برای من زیاد افتاده نمونه ی بارزش هم ...:
قبر ایت الله بهجت قسمت مردانه ی حرم حضرت معصومه قرار داره و این یعنی حسرت کشیدن برای ما خانم ها ! و حاصلش میشه فاتحه خواندن از دور و دزدکی نگاه کردن ازدحام جمعیت که شاید بشود قبر را دید . راستش را بخواهید از نظر من اینکه به قبر بچسبی و و بعدش فاتحه بخوانی هیچ تاثیری در رسیدن یا نرسیدن ثواب فاتحه به روح آن بنده خدا ندارد . به خاطر همین برای رسیدن به قبر هیچ کسی تا حالا نه انتظار کشیدم و نه سر و کله شکستم ! ولی از انجایی که همیشه دو قاعده ی کلی الانسان حریص بما منع و ادمی را سگ بگیرد جو نگیرد باعث تغییر سلایق ادمیزاد می شود خیلی مشتاق بودم که این دفعه به قبر بچسبم و ثواب حمد و سوره ام را نثار روح ان مرد بزرگ بکنم ! و این آرزو در دلم ماند تا اینکه زیارت قبور علما از فلان ساعت تا فلان ساعت برای خانم ها ازاد شد و بالاخره رفتم چسبیدم به قبر و ان موقع بود که حکمت این تغییر سلیقه را خیلی زود فهمیدم مطمئنا حکمتش دو قاعده ای که بالا گفتم نبود حکمتش همون عبدی بود که روی سنگ حک شده بود و همون اول دلم را برد و کوباند به دیوار! غرورم شکست . غروری را که سال ها با خودم داشتم و خودم را محق به ان غرور می دانستم از همان جا به عبد بودن خودم حسابی شک کردم و شدم : عبد؟
این اولین پست وبلاگ جدیدم بود.